سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

سلام به دوستی :))

  عصری لباس تن سلن هلن جونم پوشوندیم و بردیم پارک نزدیک خونه عمو ناصر. جالبه هست که هلو مامانش خونه عمو ناصر رو میشناسه و میخواست بره تو ، اما راضی اش کردیم و رفتیم پارک... اولش سینا نبود ، و با عسل جونم زودی دوست پیدا کرد تینا دختر آروم و  ساکت که سلن همش به این به قول خودش نونو پفیلا تعارف میکرد و میخواست بزاره دهنش، یکی دیگه هم سارینا که موهای خوشگل فرفری و ناز داره .... بعدش هم که زن عمو و سینا اومدن و کلی باهاشون خوش گذروند. اینم از شکل گیری مناسبات اجتماعی سلن جونم که حتی وقتی از در میاد بیرون نمیدونم چه جاذبه ای داره که یک پیرمرد زودی واسش دست تکون میده و اونقدر تو جیباش میگرده تا یک شکلات بهش بده ( سلن ...
20 فروردين 1393

ماجراهای من و دخترم:))

    سلن هلن مامانی قبلا میتونست کلاه و شالگردن خودش رو بپوشه ؛ بعدش بلوز از سرش رد کنه ؛ بعدش آستین های پالتو و یا سویشرتش رو بکنه دستش، حالا هم در نوزده ماهگی جوراباش رو خوشگل خوشگل میپوشه... راستی برای اولین بار دیروز بهش سه رنگ از مداد رنگی هایی که واسه کلاس اول راهنمایی خودم بود رو دادم تا چش چش (نقاشی) بکشه . زرد- آبی- سبز :)) هلو مامان برو تو گلوم :)) ...
19 فروردين 1393

عجب شبی بود، عجب:))

  دیشب تا صبح نق نق کردی و آخرش ساعت 5.50 دقیقه صبح کاملا بیدار شدی و تو تخت واستادی .گفتم سلن هلن میخوای لامپ رو روشن کنم. گفتی آره . اومدیم تو پذیرایی ، پوشکت رو درآوردم گفتم کجا اوخ شده ، الکی پاتو نشون میدادی میگفتی اوخ ؛ حدود نیم ساعت بازی کردی (پتو بازی) بعدش لالا ... مامان و بابا هم که میخوان برن سرکار و خسته بودن .... هیچی ...
18 فروردين 1393

میخوام یک دفتر خاطرات داشته باشم :))

    مامانی چند سال  پیش خاطرات روزانه اش رو تو سررسید ثبت میکرد. کار جالب و جذابی بود. حالا دوباره هوس کردم دوباره اون کار رو شروع کنم. اما با این تفاوت که میخوام یک جورهایی مثل کتاب " شما که غریبه نیستید" جوری بنویسم که خیلی شخصی، نه بهتره بگم خصوصی نباشه و همه مخصوصا شما بتونی در آینده بخونی و لذت ببری ... دیگه تصمیم ام جدی هست قول میدم امروز اولین خط رو بنویسم . شروع میکنم با این جمله : خوش خط مینویسم تا همه بتونن بخونن:))
18 فروردين 1393

شیرین زبون مادر:))

عید هم تموم شد و اومدیم سر خونه و زندگیمون. عید امسال دختری من کلی کلمات جدید یاد گرفت و با شیرین زبونی هاش دل مون رو برد. دیگه همه رو به اسم میشناسه و وقتی میگی مثلا مامان کو میگه : اینا...(خیلی تند میگه ) دیگه باباجون هزار بار ازش میپرسید مامان کو؟ منو نشون میداد ولی وقتی میگفت بگو مامان ، با شیطنت میگه : بابا دده از کشفیات بزرگ عید امسال توسط دخترم بود؛ دخترم فهمید شمال خونه ها ایوان دارن؛ پله دارن؛ حیاط دارن،یکی دری دارن که میشه ازش رفت بیرون و به کوچه رسید.... از همه این درها سلنا جونم رد میشد و به سرمنزل مقصود میرسید. کم کم یادم میاد میتعرفیم
17 فروردين 1393